سرویس جهان مشرق - «نوزت شمدین» نویسنده عراقی در سال ۱۹۷۳ میلادی در شهر موصل به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در رشته حقوق ۸ سال به وکالت مشغول بود. اما پس از آن به شغل روزنامه نگاری روی آورد.
در روزنامه های مختلف عراقی از جمله «وادی الرافدین» و «مستقبل العراق» و پیش از مهاجرت از عراق در سال ۲۰۱۴ میلادی در «المدی» مشغول به کار شد و سپس به همراه خانواده اش به نروژ مهاجرت کرد.
در آنجا نیز در روزنامه های مختلفی که به زبان عربی منتشر می شد، شروع به کار کرد و کتاب «شظایا فیروز» (بازمانده های فیروزه) سومین کتاب داستان وی درباره تصرف شهر موصل و مناطق اطراف آن به دست گروه تروریستی تکفیری «داعش» شمرده می شود که در آن به نقل آنچه در زمان اسارت بر سر دختران «ایزدی» آمده می پردازد.
آنچه در چندین قسمت تحت عنوان «بازمانده های فیروزه» خواهد آمد، برگرفته از این کتاب است که با تلخیص از نظر خوانندگان می گذرد، امید است، مورد توجه قرار بگیرد:
*********
«مراد» را در روستایی که ۴۲ خانوار بیشتر در آن سکونت نداشتند، به هوش و ذکاوت و دیدگاه های درست و حکیمانه اش می شناختند. در میان برادرانش که همه ناتنی بودند، فقط او بود که توانسته بود، احترام و جایگاهی برای خود در میان روستاییان دست و پا کند و این جایگاه را نه به خاطر موقعیت پدرش، «حامد نجم» موسس و شیخ روستای «ام نهود» که به دلیل تلاش هایش به دست آورده بود.
او تنها فرد روستا بود که مدرک دانشگاهی آن هم در رشته «دامپزشکی» از دانشگاه «موصل» داشت و این مدرک برای وی حکم همه چیز بود. پدرش با استناد به مراد و مدرک دانشگاهیش بر درست بودن ازدواج سومش مهر تایید می زد و آن را درست تر از دو ازدواج سابقش می دانست که در دوران جوانی صورت گرفته بود و به قول خودش که مکررا در نشست های خانوادگی و دورهمی های اهالی روستا به آن اشاره می کرد، برایش جز دردسر چیزی نداشتند ... چون حاصل آن دو ازدواج شش پسر بی مسئولیت با لشکری نوه بودند که همگی بی مسئولیتی را از پدرانشان به ارث برده بودند.
از میان تمام فرزندانش شیخ حامد به مراد علاقه ای خاص داشت، به همین دلیل زمینه تحصیل وی را تا کلاس دوازدهم و گرفتن دیپلم فراهم کرد و هنگامی که موفق به ورود به دانشگاه موصل برای ادامه تحصیل در رشته دامپزشکی شد، شیخ حامد برایش بزرگترین گاو گله اش و دو گوسفند قربانی کرد و به همه اهالی روستا ولیمه داد.
در مراسم ولیمه شیخ حامد قول داد که پس از گرفتن مدرک دانشگاهیش مطبی برای مراد در روستا با هزینه خود دایر کند و مراد می تواند، با هر دختری که دوست دارد، ازدواج کند.
طی دوران تحصیل در دانشگاه وی تنها سه ماه تابستان به روستا باز می گشت و به دلیل تغییرات زندگی شهری کمتر با اهالی روستا ارتباط می گرفت. تنها دوست و هم کلام وی پسر عمه اش «ضیاء» بود که تقریبا با هم همسن بودند و تا دوران دبیرستان هم کلاسش شمرده می شد، اما فوت پدر و دست تنگی او را از ادامه تحصیل به کار در مزرعه وادار کرد.
هنگامی که مراد تصمیم گرفت به روستا باز گردد و به عنوان دامپزشک به کار مشغول شود، سعی کرد، بی طرفی را بین دو جناح درگیر نه تنها در روستای ام نهود، بلکه در تمام شهرها و روستاهای استان «نینوی» از جمله شهر موصل، واقع در شمال عراق حفظ کند.
یک گروه طرفدار دولت عراق بودند و سیاستمداران و کارمندان دولت و نیروهای پلیس و ارتش را دربر می گرفت و گروه دیگر را افراد تندرو مذهبی تشکیل می دادند که یا خود گروه های مسلح تشکیل داده بودند یا عضو گروه های مسلحی بودند که قبلا تشکیل شده بودند.
دو گروه همدیگر را تکفیر می کردند و تصفیه طرف مقابل را فریضه و واجب شرعی می دانستند. به همین دلیل روزی نبود که خبرهایی از ربوده شدن یک یا چند جوان در مناطق و روستاهای مختلف استان نینوی منتشر نشود و البته چند روز بعد خبر پیدا شدن جسد آنها طی گشت های پلیس و نیروهای امنیتی در نقطه ای از شهر یا سردخانه های پزشکی قانونی موصل به گوش می رسید.
دشمنی این دو گروه به ادم ربایی محدود نمی شد، بلکه هر روز بعد جدیدی پیدا می کرد و به حمله به خانه ها و آتش زدن آنها و کشتن اهالی آن کشیده بود، به همین دلیل مراد تصمیم گرفت، به روستایش برگردد و کارش را در آنجا دنبال کند، بخصوص که اوضاع امنیتی موصل چنان بهم ریخته بود که ساکنان شهر از بیم ترورها و ادم ربایی ها و بمبگذاری ها درحال خروج از آن بودند.
پس از بازگشت به روستا تلاش کرد، با آنچه در دانشگاه فراگرفته بود و دستگاهی که تهیه کرده بود، جوجه کشی راه بیندازد و کارش را توسعه دهد. موفقیتش در این کار مشوق برادرانش بود تا آنها نیز به وی ملحق شوند و با کمک شیخ حامد که قطعه زمینی را به آنها جهت احداث مرغداری اختصاص بود و همچنین کمک های مالیش جهت آماده شدن هرچه سریع تر سوله، اولین مرغداری روستا را راه اندازی کرده بودند.
مادر مراد و دو زن بابایش با دلواپسی های زنانه رشد و پیشرفت کاری مراد را دنبال می کردند و چون مراد همچنان مجرد مانده بود، ازدواج وی خیلی زود به مهمترین موضوع مورد بحث زنان روستا تبدیل شد تا در ادامه برخی زنان که مراد را لقمه چرب و نرمی برای دختران خود می دیدند، به هر چیزی از دعا و جادو و جنبل گرفته تا فراهم کردن زمینه برخوردهای به اصطلاح تصادفی و اتفاقی دخترانشان با مراد متوسل شوند.
لذا دیدن صورت های خندان دختران روستا یا سلام و احوالپرسی هایشان داخل روستا و در طول مسیر مرغداری و حتی درخواست های کمک آنها به بهانه های مختلف به امری عادی برای مراد تبدیل شده بود، اما او به هیچ کدام از آنها توجه نداشت.
برای دختران روستا مراد، مرد آرزوهایشان بود، اما برای مراد آن دختران که با اغلب آنها بزرگ شده بود، چون خواهرانش بودند و نمی توانست نگاهی فراتر از آن به آنها داشته باشد تا روز سوم آوریل سال ۲۰۱۳ که چشمش به «فیروزه» افتاد...